داستان پسری نوجوان به نام مارکو است که به شدت به آیپد خود وابسته است. مادر بزرگ مادری مارکو میمیرد و او به همراه مادرش آنا که پرستار است مجبور میشود نزد پدربزرگش چیچو برای برگزاری مراسم . پدر مارکو نیز که دو سالی خانواده را ترک کرده است سازنده بازی های رایانه ای است و با دادن موبایل و آیپد و دیگر وسایل الکتریکی سعی میکند رابطه خود را با مارکو حفظ کند ولی هیچ وقت برای او وقت نمیگذارد و تنها بازی جدیدش را در اختیار او قرار داده است و به او گفته است در صورت طی تمام 100 مرحله میتواند با او به لیگ بازی سازان بیاید و مارکو که عاشق بازی و فضای مجازی است تمام مدت روز در حال بازی است و در اتاق را قفل میکند و با هیچکس دوست نمیشود . پدربزرگ مارکو متوجه میشود آنا میخواهد مارکو را به یک اردو بفرستد تا بتواند از فضای مجازی دوری کند ولی هزینه بسیار زیادی دارد به همین دلیل او خودش وظیفه مراقبت از مارکو را بر عهده میگیرد. چیچو ، مارکو را به جمع دوستانش میبرد تا بازی بوچی را یک بازی شبیه بیلیارد روز زمین خاکی ولی بازی سنتی ایتالیایی است را انجام دهد و کم کم از آیپد فاصله بگیرد اما در روز تولدش باز سر و کله پدر مارکو پیدا میشود و تمام زحمات پدربزرگ را هدر میدهد. او با دادن یک عینک VR مارکو را دوباره به بازی معتاد میکند. اینبار چیچو کل وسایل الکتریکی مارکو را در صندوقچه ای حبس میکند و از او میخواهد تا تیمی تشکیل دهد و در بازی بوچی آنها را شکست دهد و در صورت بردن وسایلش را برمیگرداند. مارکو مجبور میشود در ازای گرفتن دوست و تشکیل تیم به انها وعده استفاده از کل وسایل خود را بدهد. روز مسابقه فرا میرسد و رقابت تنگاتنگی بین دو تیم شکل میگیرد که وسط بازی چیچو سکته میکند و راهی بیمارستان میشود. مارکو که حالا علاقه خاصی به پدربزرگ پیدا کرده است غمگین و گوشه گیر از همه قهر میکند و به حرفهای چیچو بیشتر فکر می کند . پس از فوت پدربزرگ و حضور دوستان پیرمرد او متوجه ارزش دوستان و کار گروهی شده و تصمیم می گیرد با تشکیل تیم به رقابت های بوچی رفته و همیشه یاد پدربزرگ را زنده نگه دارد ..
ارسال دیدگاه
ارسال
جهت مشاهده دیدگاه های کاربران کلیک نمایید
دیدگاه ها